پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
زیادت را که دزدیدند؛ کمت را آرزو کردم...!
. خدایا... این درد جهانی شده رادوربریز!
شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
من همانم که شبی، عشق، به تاراجش برد
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست
من خداوند بیستون بودم تو به فکر کدام فرهادی؟! .
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهام پیش چشمان تو اما سپر انداختهام
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...
تلخی بی کسی ام قهوه ی مر غوبم کرد
ما دو بیهوده ولی خوب به هم میآییم...
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
به خود آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق
هر چه آمد به سرم از تپش نام تو بود
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته ام پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم