بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
تا که می بوسم تو را از غصه فارغ می شوم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال از محال است از محال است از محال
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
گفتم اگر نبینمت مهر فراموشم شود می روی و مقابلی غایب و در تصوری
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم
هیچ می دانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند مرا
عکس تو در خانه ی ما همان قبله ی ماست
تا نمکم لب تو را مِی به دهان نمی برم تا نچشم از این نمک چیز دگر نمی چِشم
یک روز می رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای
هر کجا که هستی در یاد ما تو حاضری
گاهی خیال میکنم از من بریده ای بهتر ز من برای دلت برگزیده ای ؟
هر چه به جز خیال او قصد حریم دل کند در نگشایمش به رو از در دل برانمش
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم