در جادهی خیال! عبور ِتو؛ بی مجوز قانونیست...
اکنون جهانم فردای فرداها روز و شب در تو و عشقت خلاصه گشته است.
من رها گشته در خود ادغام گشته درتو از من تا تو راه گریز نمانده است.
سیب در دستانت چیده! بوییده! تاوان طرد شدنم را چشیدهام.
همانند موج به آغوش میکشانم؛ ساحل تنهایی را...
من هر صبح چشمانم را در دریای پُرتلاطمِ خاطراتت؛ غُسل میدهم!
صورت ماهت به آسمان سیاه افکارم نور می پاشد مثل ماه
صید دریای خیال خوشبختی هفت رنگ آسمان.
خاطرات خاک خورده دردهای نهان شعرهای بی مخاطب سوغات جمعهها.
گلزار نگاهت بر سرابِ بیابانهای سوزانِ دل سایه افکندهست
شرارههای اهریمنی نگاهت به آتش کشید جانم را
نمکگیر دستانت آغوش زمینیَم
زندگی... انارهای ترک خورده ای ست در سینه ی مرگ