پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم...
زیادت راکه دزدیدند؛کمت را آرزو کردم...!...
.خدایا...این درد جهانی شده رادوربریز!...
شده دلتنگ شویغم به جهانت برسد؟...
من همانمکه شبی، عشق، به تاراجش برد...
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس...
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست...
من خداوند بیستون بودمتو به فکر کدام فرهادی؟! ....
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهامپیش چشمان تو اما سپر انداختهام...
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاستو جهان مادر آبستن خط فاصله هاست...
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترماز خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم...
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قمبغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیزترین حالت غمگین شدن است......
تلخی بی کسی امقهوه ی مر غوبم کرد...
ما دو بیهوده ولی خوب به هم میآییم......
اگر بر خیزم از جسممتو هم پا می شوی با من ؟...
به خود آمدم انگار تویی در من بوداین کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست...
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق...
هر چه آمد به سرماز تپش نام تو بود...
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی...
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته امپیش چشمان تو اما سپر انداخته ام...
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
تو نباشی من از اعماق غرورم دورمزیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم...
قول دادم که در اندیشه ی خود حبس شومدل به بالا و بلندای خیالی ندهم...
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم...
سرم را رو به هر قبلهقسم را زیر و رو کردمزیادت را که دزدیدندکمت را آرزو کردم...
بعد صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز ؟ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز...
من جان دهم آهسته توام میمیری؟...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوختنیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت...
چمدان دست تو و ترس به چشمان من استاین غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...
ماییم و هزار درد تازهماییم و قنوتِ دست خالیماییم و همین اطاق کهنهبا زلزله های احتمالیبردار هلالِ داس ها رااز هیچ کسی شکایتی نیستما تکیه به کوهِ زخم داریماز هیچ قماش حاجتی نیست...
من از تو انتظار دیگه ای دارمبرام آرامشابرهای آبان باش...
حرفها را به کوه میگفتم ... از موم نرمتر میشد...
من همانم که شبی عشق به تاراجش برد.........
من همانم که شبی عشق ، به تاراجش برد...................
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز......
کبریت بکش بانومَنبشکه ی باروتم .. !...