تو عمر من و وصلت آسایش عمر من
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
کار من از جمله عالم همین عشقست و بس
بی تو هر شب منم و گوشه ی تنهایی خویش
ما را خیال توست تو را خیال چیست ؟
گر چه ای بد خوی من، خوی تو عاشق گشتن است ترک خوی خود مکن، من کشته ی خوی توام
میل من از جمله ی خوبان عالم سوی توست
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است
هر بار آیم سوی تو تا آشنا گردی به من هر بار از بار دگر بیگانه تر بینم تو را
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست شب چنین روز چنان آه چه مشکل حالیست
از درد ناله کردم و دَرمان من نکرد گویا دلش بِدَرد منِ ناتوان خوشَست...
ناصِح زبان گشود که تسکین دهد مَرا نام تو بُرد و باعث صَد اضطراب شد...
غم مرا به غم دیگران قیاس مکن ! که من نشانه ی های بیقیاس شدم..