پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛همون روسری که من براش خریده بودم؛باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!داشت یه دختر بچه رو توی تابهل می داد که مامان صداش می زد.....
بی تاب ام کاشبر می گشتتاب کودکی...
تاب مژه اش قلقلک دلم/روده بُر می شد خنده دراغوش لبانم...
تاب بیار این گرمای آخر رالحظه های آخر شهریور است...