آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
مرا از خود رها کردی و بال و پر زدن دادی اگر این است آزادی ، مرا بی بال و پر گردان
تو کیستی که در خیالم من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو می گویم به کنارت می نشینم و بر زانوی تو اینچنین آرام به خواب می روم
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
تو گفتی من به غیر از دیگرانم چنینم در وفاداری چنانم تو غیر از دیگران بودی که امروز نه می دانی نه می پرسی نشانم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را مرا گرم کن
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
تو از تمامی اتفاق های وحشتناک دنیا خطرناک تری وقتی جایت اینقدر خالیست که شب ها را پر از اضطراب می کنی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
تا که می بوسم تو را از غصه فارغ می شوم
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانم تا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرم باید تو بگویی شبت آرام عزیزم تا با نفس گرم تو آرام بگیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
ترک آن زیبا رخ فرخنده حال از محال است از محال است از محال
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بود کز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
ترسم آنجاست که عاشق کنی ام بعد نگاه بعد صدا بعد بگویی نفسم، راه جداست