ما به تو یکباره مقید شدیم
برای زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو ور میل دلت به جانب ماست ، بگو ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
خوشم همیشه به یادت اگر چه صفحه ی جانم به جز غبار ملال غم از تو یادگار ندارد
وای باران باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
از همه کس رمیده ام با تو در آرمیده ام
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلازارترین شد چه دلازارترین
همه ی من دچار تو شده
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
عشق یعنی تو زمانی که در آغوش منی
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
تو مرا آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت تو خیالت راحت میروم از قلبت میشوم دورترین خاطره در شبهایت تو به من میخندی و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی برنمی گردم ، نه میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد عشق...
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسه ی جانان به لب آرد جان را
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین تو آه مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
بگفتا از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو می گویی من از جان بگفتا دل ز مهرش کِی کنی پاک ؟ بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
پیش بیا پیش بیا پیش تر تا که بگویم غم دل بیشتر دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
گره ی کور دلم دست تو را میطلبد
ما سرا پای تو را ای سرو تن چون جان خویش دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
در خم زلف تو پایبند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان غرقه به خون شد دل من
گاهی خیال می کنم از من بریده ای بهتر ز من برای دلت برگزیده ای از من عبور می کنی و دم نمی زنی تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت