مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
ما را کِه جگر به دندان و دهان پر از سکوتیم دل داده ولی دلی نصیبمان نیست در این شهر کِه غوغا سرِ دلدادگی ست چاره ام جز خموشیِ ، احوال چیست چون برگِ خزان بِه زیر پا فتاده اما جزصدای استخوان شکستنم نیست یارِ آن کس ک دلی ز...
جان زنده شود ز روی جانان دیدن..
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
در سرا پرده جان ، خلوت جانانه خوش است
جانی که داشتم من، شد محوِ عشقِ جانان!
تو آرامبخش تمام وجود منی جانان
جانانِ من! نمیدانی صدایَت چه بوسیدنی می شود، وقتی با اشتیاق، صبح بخیرهایت را نثارم میکنی و صبحم را به زیباترین شکلِ ممکن بخیر می کنی...
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
هر شب منم و خیال جانان
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست
گرچه در این مُعاشقه ، جان هم گذاشتم جانان من! ببخش مرا؛ کم گذاشتم....
جانان من است او
ای فدای تو همٖ دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم