متن داستان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت..
هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را...
رشد کردند و قد کشیدند...
وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی...
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛...
روز به روز کلاف ذهنت پیچیده تر از قبل می شود. راه گریزی نداری، احساساتت را به تاراج برده اند و تو فقط نظاره گر بودی. دلت لک می زند برای پرستوهای کوچ کرده از قلبت که الان آواره هستند. که دلخوشی شان گرمای سوزانِ چهاردیواریِ قلبت بود. قلبی که...