متن داستان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛...
روز به روز کلاف ذهنت پیچیده تر از قبل می شود. راه گریزی نداری، احساساتت را به تاراج برده اند و تو فقط نظاره گر بودی. دلت لک می زند برای پرستوهای کوچ کرده از قلبت که الان آواره هستند. که دلخوشی شان گرمای سوزانِ چهاردیواریِ قلبت بود. قلبی که...
در حال بارگذاری...