درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
جای مردان سیاست بنشانید درخت که هوا تازه شود ...
ماه منظومه من مشتری اش بسیار است !!
به خاطر انارها برگرد زیرا ما زیر آن شکوفه های درخشان وعده کرده بودیم با انارهای رسیده ملاقات کنیم هوا در این شب پاییز ایستاده است روی قول خودش ما از هوا کمتریم؟
چرا به روزنامهها گفتم که دوستت دارم؟! چرا گفتم ؟!… چرا فکر نکردم… هر بار که نامت را میبرند ؛ دیواری در دلم فرو میریزد. باد در شاخهها میپیچد، و به رویا آسیب میزند…
ظاهر آراسته ام در هوسِ وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
آنقدر بی صدا آمدم که وقتی به خودت آمدی هیچ صدایی جز من نبود . آنقدر ماهرانه تمام تو را دزدیدم که خدا هم به شوق آمد . آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت که دنیا در احکام سرقت تجدید نظر کند ...
هیچ کس با من نیست مانده ام تا به چه اندیشه کنم ! مانده ام در قفسِ تنهایی ، در قفس می خوانم چه غریبانه شبی است ، شب تنهایی من... شب خوش
گاهی بیشتر از یک شال پشمی یا یک پالتوی چرم صدای نفس های کسی از پشت تلفن گرمت می کند که می گوید: منتظرم زودتر برگرد
خورشید سحرگه که به عالم تابید در رهگذرش ذرّهی کوچک را دید کز خاک به افلاک شتابان، میگفت ; ای عشق !... مدد کن که رِسَم تا خورشید
برای تو... برای چشمهایت! برای من... برای دردهایم! برای ما... برای اینهمه تنهایی! ای کاش خدا کاری کند...
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم........ فروغ فرخزاد
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی! تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...!
چه مغرورم ، ولی آنقدر زنجیرم به احساسم که تا رد می شوی کج می کنم سمت تو راهم را...
آرامتراز آبی دریاست نگاهت من ماهیِ دلخواهِ توأم تور بیانداز
حیف نیست پاییز بیاید، باد بیاید، باران بیاید، تو بروی؟
و تو هر جا و هر کجای جهان که باشی باز به رویاهای من بازخواهی گشت تو مرا ربوده، مرا کشته مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای هم از این روست که هر شب تا سپیده دم بیدارم عشق همین است در سرزمین من من کشنده ی خواب های...
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
یارب ! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق خریدند و دنیای دون بفروختند
ترکِ یاری کردی و من همچنان یارم تو را دشمنِ جانی و از جان دوستتر دارم تو را گر به صد خارِ جفا، آزردهسازی خاطرم خاطرِ نازک به برگِ گل نیازارم تو را قصدِ جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من جان به کف بگذارم و از دست...
ﺁﺧﺮ ﻧﮕﻬﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎ ﮐﻦ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺩﺗﯽ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻼﻑ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﯼ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻏﻠﻂ ﯾﮑﯽ ﻭﻓﺎ ﮐﻦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﯾﺎﺩ ﻣﺎ کن
در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر دگر چه داری از این بیش انتظار از من........
با شب گفتم گر به مَهَت ایمانست این زود گذشتنِ تو از نقصانست شب روی به من کرد و چنین عذری گفت ما را چه گُنه چو عشق بیپایانست شب بخیر
در میکده مست از می نابم کردند سرمست ز جرعهٔ شرابم کردند ای دوست به چشمهای مست تو قسم جامی دو سه دادند و خرابم کردند