پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و فکر کنپاییزدر فراموشی فصلهابه ناگاه رسیده استو هراسی نیستکه هنوزدر شهریور خیالمچشم به راهی دوخته امکه بر پشت پرچین یادهابیایی...حال...تو بگوکدامین دریچه رابر دوگانگی بودنت بگشایم؟پاییز بی تابانه ی دلم رایاشهریور چشم انتظار دیدار را......✍ سمیه خلج...
غمی در قلبم کاشته ایهم جنس بارانی که بی وقفه می بارد!مدام دلتنگت می شودمدام بهانه ات را می گیردو نمیدانیچگونه می شکند قلبیکه در التماسی پُرتکرارتو رابه نبضی بی امان می خوانَدشاید... عشق همین استغمی زیبادر بطن دوست داشتنت.........
حال..تو بگوکدامین دریچه رابر دوگانگی بودنتبگشایم؟پاییز بی تابانه ی دلم رایاشهریور چشم انتظار دیدار را......
هم بغض و پُر از یقین و باور هستی دلخسته ولی همیشه یاور هستی بارانی و بر وسعت دل می باری با روح زلال و پاک... "مادر" هستی...
باران که می آیددلتنگی ها شعر می شوندپنجره ها باز می شوندچشمها بیدار می شوندو یک نفر که مانده استو یک نفر که رفته استو نگاهی خالیکه بی بهانه تر از بارانمدام می بارد...........
جمعه باشد و پاییزو عطر دلنواز تو...و من در روشنای صبحتو را بیابم...دیگر چه میخواهم؟که آدینه ی عشقزاده می شوداز برکت چشمان تو........
صبح آمد خورشید را بوسیدمترانه ی دوست داشتنت را سرودمامروز هوای دوست داشتنتبی بهانه می باردامروز را تنها بی بهانه بتاب ... ️️️...