و فکر کن پاییز در فراموشی فصلها به ناگاه رسیده است و هراسی نیست که هنوز در شهریور خیالم چشم به راهی دوخته ام که بر پشت پرچین یادها بیایی... حال...تو بگو کدامین دریچه را بر دوگانگی بودنت بگشایم؟ پاییز بی تابانه ی دلم را یا شهریور چشم انتظار دیدار...
باز باران زد تو چتر خویش را برداشتی شهر را برهم زدی صد آفرین گل کاشتی زنده کردی در دل پاییز شهر مرده را توی آستین ات همیشه چیز بهتر داشتی
ای حضرت پاییز، بهار من و تو دلتنگ شدن ، شده است کار من و تو هر بار به مهر می رسم میپرسم کی می رسد اولین قرار من و تو