پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت...
موج تو اقلیم مرا گرفت.......
.آیا زندگیم صدایی بی پاسخ نبود؟!...
گاه باید خندید بر غمى بى پایان......
زندگی خالی نیست / مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست / آری، تا شقایق هست زندگی باید کرد...
همیشه عاشق تنهاست....
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید....
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست / چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند...
زندگی جیره ی مختصری است…مثل یک فنجان چای…و کنارش عشق است،مثل یک حبه قند…زندگی را با عشق،نوش جان باید کرد…...
نور در کاسه مس ، چه نوازشها میریزدنردبان از سر دیوار بلند ،صبح را روی زمین میآرد ......
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در بادچه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است گام اگر برداریم روشنی نزدیک است...
گاه باید خندید بر غمی بی پایانلحظه هایت بی غم روزگارت آرام.......
صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ......
در دل من چیزیست ؛مثل یک بیشهی نور مثل خواب دم صبح !و چنان بیتابم که دلم میخواهد ،بدوم تا تهِ دشت ، بروم تا سر کوه دورها آواییست ، که مرا میخواند...
من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ......
]ببین همیشه خراشی است روی صورتِ احساسهمیشه چیزی انگار هوشیاری خواب به نرمی قدم مرگ میرسد از پشتو روی شانه ما دست میگذارد و ما حرارت انگشتهای روشن او را بسان سم گوارایی کنار حادثه سر میکشیم!......
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفتظهر در سفرهٔ آنان نان بودسبزی بوددوری شبنم بودکاسهٔ داغ محبّت بود ......
پس از لحظه های درازبر درخت خاکستری پنجره ام برگی روییدو نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاندو هنوز منریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودمکه براه افتادم...
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩبه خودم میگویمدر دیاری که پر از دیوار استﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ :ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺪﺍﺍﻭﻝ ﻭ آخر باتوست...
ای کاشکسی می آمدو غم ها را از قلباهالی زمین بر میداشت......
قرآن بالای سرمبالش من انجیلبستر من تورات و زبر پوشم اوستا میبینم خواب؛ بودایی در نیلوفر آب ......
دشتهایی چه فراخ!کوههایی چه بلند!در «گلستانه» چه بوی علفی میآمد!من در این آبادیپی چیزی میگشتمپی خوابی شایدپی نوریریگیلبخندی !......
زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ/گاه با یک دل تنگ...
من شکفتن ها را میشنومو جویبار از آن سوی زمان میگذرد ......
من نمی دانم که چرا می گویند :اسب حیوان نجیبی استکبوتر زیباستو چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیستگل شبدر چه کم از لاله قرمز داردچشم ها را باید شست جور دیگر باید دیدواژه ها را باید شست …...
هر کجا هستم باشمآسمان مال من استپنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من استچه اهمیت داردگاه اگر می رویندقارچ های غربت ؟...
بندی گسسته است خوابی شکسته است رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است بیحرف باید از خم این ره عبور کرد رنگی کنار این شب بی مرز مرده است...
دشت هایی چه فراخ! کوه هایی چه بلند! در گلستانه چه بوی علفی می آمد! من در این آبادی، پی چیزی می گشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی....
زندگی خالی نیست:مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.آریتا شقایق هست، زندگی باید کرد.در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبحو چنان بیتابم، که دلم میخواهدبدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.دورها آوایی است، که مرا میخواند....
باید امشب برومباید امشب چمدانی راکه به اندازهٔ پیراهن تنهایی من جاداردبردارم و به سمتی برومکه درختان حماسی پیداسترو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواندیک نفر باز صدا زد :سهراب!کفشهایم کو؟...
زندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود ......
چتر ها را باید بستزیر باران باید رفتفکر را خاطره را زیر باران باید بردباهمه مردم شهر زیر باران باید رفتدوست را زیر باران باید دیدعشق را زیر باران باید جستزیر باران باید چیز نوشتحرف زدنیلوفر کاشتزندگی تر شدن پی در پیزندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است...
کنار مشتی خاکدر دور دست خودم، تنها، نشستهامبرگها روی احساسم میلغزند......
وسیع باشو تتها و سر به زیر و سخت...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می روید...
تو را در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها غیر من راتو غیر از من چه میجویی ؟تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟به نجوایی صدایم کنبدان آغوش من باز استبرای درک آغوشم، شروع کن یک قدم با توتمام گام های مانده اش با من...
بیا ذوب کندرکف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
زندگی نیست بجز عشقبجز حرف محبت به کَسیوَر نه هر خار و خسیزندگی کرده بسی...
تو را در بیکران دنیای تنهایانرهایت من نخواهم کردرها کن غیر من را...
کنار مشتی خاک در دور دست خودم،تنها نشسته ام...
تو مرا آزردیکه خودم کوچ کنم از شَهرتتو خیالت راحت میروم از قلبتمیشوم دورترین خاطره در شبهایت...
روزگاری است در این گوشه پژمرده هواهر نشاطی مرده استدست جادویی شبدر به روی من و غم می بنددمیکنم هر چه تلاش او به من می خندد...
من در اینخلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنممی شکنم...
باز آمدم از چشمه ی خواب،کوزه ی تر در دستمکوزه ی تر بشکستمدر بستمو در ایوان تماشای تو بنشستم...
و عشق ، تنها عشقمرا به وسعت اندوه زندگی ها بردمرا رساند به امکان یک پرنده شدنو نوشداروی اندوه...
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند مرا...
به چه می اندیشی ؟نگرانی بیجاست عشق اینجا لحظه ها را دریابزندگی در فردا نههمین امروز است...
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این است...
دلم گرفتهدلم عجیب گرفته استو هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند...