شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بسمه تعالیدر قمارِ عشق ، با هوش و خرد بیگانه باشبر جنون زن ، بی خبر از حکمتِ فرزانه باشصرف کن عمرِ گرانِ خویش را در راهِ عشقدولت پاینده می خواهی برو دیوانه باشاز خرابی می توان بر گنجِ گوهر دست یافتبگذر از تعمیرِ خود چون سیل تا ویرانه باشسخت آید میزبان را میهمانِ زشت خویخُلق را بیرونِ دَر بگذار ، صاحب خانه باشدلخوشی های جهان کابوسِ تلخی بیش نیستنزدِ خواب آشفتگان ، شیرینیِ افسانه باشسر فرازی پشت سر دارد تر...
آنکس که در این قمار عشق باخت منمبا آتش عشق سوخت و شعر ساخت منمجانم انگار فقط پای تو باید برودسیب از تو گرفت پرچم عشق بافت منم...
جان خواستی! دادم! گرفتی تا بدانیمن در قمارِ عشق تو، دلداده بودم! خونم که سرخ از غصه شد، دیدم نماندیرفتی و فهمیدم نه! من... من ساده بودم! یک بار دیگر عشق را از دور دیدمیک بار دیگر با دلم در خود شکستم! من داغ این تنها شدن را قصه کردمتا زنده ام باید بماند پشتِ دستم! هرچند در این بی تو بودن های غمگینهی گریه کردم با خودم هرروز، هرشب هرچند قلبت سنگ شد با شعرهایم هرچند من ویران شدم هرروز، هرشب کشتی مرا با دست بی رحمِ بی غ...