وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی خسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد
ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم هشتم مهر ماه بزرگداشت حضرت مولانا گرامی باد
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
ما همه اجزای آدم بوده ایم در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید! شب را چه گنه؟ حدیث ما بود دراز ...
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود
چشم بد از روی خوبت دور باد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد
صبح آمده ، برخیز که خورشید تویی در عالمِ نا امیدی ، امید تویی ...
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس بهر دستی نشاید داد دست