می ترسُم از این کشور خوسیده ی خوشبخت بیدار بشُم این طرف مرز نباشی تو خوُ زمین باشُم و بارونی و گندم بیدار شُم اما تو کشاورز نباشی می ترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه له شُم تو به معماری آوار بخندی آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه هیهات...
وقتی که نیستی ماه در کأسه ی آبی که پشت سرت ریختم می افتد و بال بال می زند و دستی بر شانه های تو می گذارم که برگردی ماه که از پشت بام پدر لابه لای البرز جاباز کرده بود بأم به بام حوض به حوض آب به آب...
لابه لای خطوطی که رگ ها بر پیشانی ات نوشته اند حروف دوست داشتن نبض می زند و از لابه لای نهرهایی که دراین تن های تنها روان است ماهی های سفیداند که بر خلاف اب شنا می کنند ما آدم ها سال هاست که باهم شنا نمی کنیم و...
تمامِ ترس من این است یک شب بخوابم و صبح رخسارِ تو را به یاد نیاورم. تا می توانم تماشا خواهم کرد هر چیزی را تماشا خواهم کرد. چشم هایم رو به شب می روند. ترسم بیهوده نیست من می ترسم از احتمالِ ندیدن تو می ترسم...
از درد و دل نمیترسما ! از اسکرین شاتای بعدش میترسم
می ترسم ... از جهانی که یخبندان شده ... از مردمی که شبیهِ ماشین شده اند ... از دلهایی که محبت را منفعت می دانند ... و از قابِ عکس هایِ بی روحی ؛ که در خیابان ، راه می روند ... ! دلم برای جهانمان می سوزد ... و...
من ازمرگ نه، ولی از خواب می ترسم. من از بازگشت نه . . . که از برگشت می ترسم. من از آنجا که نه، من از اینجا می ترسم. من نه از فردا، که از امروز می ترسم من از امروز...اینجا...و از برگشت خواب می ترسم