پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در جادهی خیال!عبور ِتو؛ بی مجوزقانونیست......
اکنون جهانمفردای فرداهاروز و شبدر تو و عشقتخلاصه گشته است....
من رها گشته در خودادغام گشته درتواز من تا توراه گریز نمانده است....
سیب در دستانتچیده!بوییده!تاوان طرد شدنم را چشیدهام....
همانندموجبه آغوش میکشانم؛ساحل تنهایی را......
من هر صبحچشمانم را در دریایپُرتلاطمِ خاطراتت؛غُسل میدهم!...
صورت ماهتبه آسمان سیاه افکارم نور می پاشدمثل ماه...
صید دریای خیالخوشبختیهفت رنگآسمان....
خاطرات خاک خوردهدردهای نهانشعرهای بی مخاطبسوغات جمعهها....
گلزار نگاهتبر سرابِ بیابانهای سوزانِ دلسایه افکندهست...
شرارههای اهریمنی نگاهتبه آتش کشیدجانم را...
نمکگیر دستانتآغوش زمینیَم...
زندگی...انارهای ترک خورده ای ستدر سینه ی مرگ...