شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گفتیدوستت دارمو شهر، عطرِ باران گرفت....
با اولین بوسه اتروحم بی وزن شدآنچنان کهاز تنم پر کشید....
گفتی:دوستت دارمو شهر، عطرِ باران گرفت....
گفت برو،نمیدانستم به کجااز دنیا رفتم......
بغلم میکنی وآزاده ترین اسیر میشومدر بندِ تنت....
از وقتی رفته ایدست های خیالتدر زمینِ دل منبذرِ بغض می کارند....
می خواستم آغاز رادر انتهای یک پروازرنگ کنم،آسمان تمام شد!...
آدمیبازمانده ی اندوه است؛حرفهایش رااشک هایش می زند....
چنان به هوای تونفسم گرفته استکه خیال میکنم-بغض-نامِ دیگرِ دوست داشتن است....
نه پرِ پرواز داشتمنه دلم دریا بود؛در هوایت غرق شدم .......
فردا اگر آمدیتابوتی برای ترانه هایم بیاور،اینجا دلی مرده است....