گفتی دوستت دارم و شهر، عطرِ باران گرفت.
با اولین بوسه ات روحم بی وزن شد آنچنان که از تنم پر کشید.
گفتی: دوستت دارم و شهر، عطرِ باران گرفت.
گفت برو، نمیدانستم به کجا از دنیا رفتم...
بغلم میکنی و آزاده ترین اسیر میشوم در بندِ تنت.
از وقتی رفته ای دست های خیالت در زمینِ دل من بذرِ بغض می کارند.
می خواستم آغاز را در انتهای یک پرواز رنگ کنم، آسمان تمام شد!
آدمی بازمانده ی اندوه است؛ حرفهایش را اشک هایش می زند.
چنان به هوای تو نفسم گرفته است که خیال میکنم -بغض- نامِ دیگرِ دوست داشتن است.
نه پرِ پرواز داشتم نه دلم دریا بود؛ در هوایت غرق شدم ... .
فردا اگر آمدی تابوتی برای ترانه هایم بیاور، اینجا دلی مرده است.