شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو همان شعر لطیفی که به لب های منینسُرودم تو را تا که نفهمد رقیب .حجت اله حبیبی...
دلا دیشب چه می کردی، تو در کوی حبیب منالهی خون شوی ای دل، تو هم گشتی رقیب من...
تو آبروی منی پس مخواه بنشینمرقیب تاس بریزد به شوق بردن تو....
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشتروزی به آشیانه من هم سری بزن......
روزگارم تیره شد، چیزی نمی خواهم دگردار دنیایم تو بودیکه شدی سهم رقیب...
فرمانده شد رقیب من انگار و قلب تودیگر برای عشق خبردارِ من نبود...
به دلهای رقیب و من نشانی مشترک خوردهکه او هم با همین لبخند زیبایت کلک خورده.....
دلم برای نگاهش دوباره لک زده است و بیخیال که عمری بمن کلک زده است قمار بازم و این هم شکست تکراریست دوباره شاه دلم را رقیب تک زده است.......
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می رویآه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!...
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد......
لذت عاشقی را آدم و حوا بردند،نه رقیبی بود،نه گذشته ای،نه حسودی و نه بدخواهی...دو عاشق و یک جهان،دلم می خواهد حال خوبشان را......
آنقدر از تو گفتمآنقدر از تو نوشتمکه تمام شهر عاشقت شده اندباید آرایشت را در شعرهایم عوض کنمرقیب خیلی زیاد شده...