به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم
دو سه تا موی بلندت که به تختم مانده زجر جا ماندن ترکش به تن سرباز است . .
هوایم حال سربازی کمین خورده ست در سنگر نشانه رفته دشمن را ولیکن اسلحه خالیست
غمگینم چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست
حکایت اون سربازى نباشید که اونقدر نامه داد تا اینکه عشقش ، عاشق پستچی شد هرچیزی اندازه ای داره ، حتی خوبی
بازی روز و شب دنیای ما یکسان نبود شاه در شطرنج می ماند ولی سرباز نه ...!
به دوست داشتنت مشغولم همانند سربازی که سالهاست در مقری متروکه بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد …
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!!
سلامتی سربازی که انگیزه تحملش برای شبهای دیده بانی عشق اولش مادرش و عشق دومش نامزدش بود
سربازی فقط دوسال است اما برای یک عاشق به اندازه بیست سال است
سرباز سرمای بالای برجک را به جان می خرد یاد روزهای تنهایی عشقش را در ذهنش می آورد
من آن سرباز دلتنگم که با تردید در میدان برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
نشان عشق به سینه داشت سربازی / که از جنگ گریخته بود.