پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم...
دو سه تا موی بلندت که به تختم ماندهزجر جا ماندن ترکش به تن سرباز است.....
هوایم حال سربازی کمین خورده ست در سنگرنشانه رفته دشمن را ولیکن اسلحه خالیست...
غمگینم چونان پیرزنی کهآخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست...
حکایت اون سربازى نباشیدکه اونقدر نامه داد تا اینکهعشقش ، عاشق پستچی شدهرچیزی اندازه ای داره ، حتی خوبی...
بازی روز و شب دنیای ما یکسان نبودشاه در شطرنج می ماند ولی سرباز نه ...!...
به دوست داشتنت مشغولمهمانند سربازی که سالهاستدر مقری متروکه بی خبر از اتمام جنگ نگهبانی می دهد …...
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!!...
سلامتی سربازی کهانگیزه تحملش برای شبهای دیده بانیعشق اولش مادرشو عشق دومش نامزدش بود...
سربازی فقط دوسال استاما برای یک عاشقبه اندازه بیست سال است...
سربازسرمای بالای برجکرا به جان می خردیاد روزهای تنهایی عشقشرا در ذهنش می آورد...
من آن سرباز دلتنگمکه با تردید در میدانبرای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را...
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....