پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آری،همه باخت بودسرتاسر عمردستی که به گیسوی تو بُردم ،بُردم!...
دیشب نفسم بوی تو بود و تو نبودیدل مست سر کوی تو بود و تو نبودیاز حنجرهٔ عشق صدای تو شنیدمگوشم به هیاهوی تو بود و تو نبودیبر شاخهٔ گل بوتهٔ تن تا نفسی داشتدل قُمری یاهوی تو بود و تو نبودیبر گونهٔ من گرد غریبانهٔ مهتابآمیخته با بوی تو بود و تو نبودیوقتی غزلِ چشم سیاه تو سرودمشب مطلع گیسوی تو بود و تو نبودیبی می سر من مست چنان بود که هر سنگناز سر زانوی تو بود و تو نبودیرفتم ز خود آن گونه که اندیشهٔ بودنباریک تر ...
روحم گنجشکی ستکه دور و برم چرخ می زند،اما بر روی طناب گیسوی تو استراحت می کند.شعر: بروسک صلاحترجمه: زانا کوردستانی...
چشمان سپیده شعله ی راز شود صبح از پس گیسوی تو آغاز،شودشب می گذرد به پنجه ی مریم صبح این کهنه گره به دست او باز شود...
گیسوی تو ابریشمِ عشق است تنیده بر جان و تنم تا که پروانه کند ، اندوه مرا...
بیت بیت این غزل ... مست از می گیسوے تو️ناز گیسوے تو را با جان و با دل میخرم ......
رقصیدن گیسوی تو در باد قشنگ استگیسوی تو ھم بسته ھم آزاد قشنگ استپیراھن گلدار تو از جنس بھار استآن غنچه که از دامنت افتاد قشنگ استتو چشم نگردان که دلم تاب نداردتردید ندارم که لبت شاد قشنگ استبا خاطره ات زنده ام و شاد چنان کهدر گوشه ی زندان کنمت یاد قشنگ استمن خانه خرابت شده ام گرچه بگوینددر کار جھان خانه ی آباد قشنگ است...
در مجلس ما عطر میامیز که ما راهر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است...
خواب دیدم دستهایم خالی از گیسوی توستخوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود...