توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند
من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
بهر دلم که درد کش و داغدار تست داروی صبر باید و آن در دیار تست
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
روزی که نمانَد دِگری بر سر کویَت دانی که زِ اغیار وفادار ترم من
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادارترم من
صد فصل بهار آید و بیرون نَنهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
منوعشقو دلِدیوانهبساطیداریم عقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست یک روز تحمل نکنم، طاقتم اینست وحشی_بافقی
من صیدِ دیگری نشوم ، وحشیِ توام
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ... این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!