فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)
همین و دیگر هیچ...!
ما از نبردی تن به تن برگشته ایم، من با تو، بخاطر خودت جنگیدم و تو با من، اما بخاطر دیگری!
از این نبرد تنها چند یادگاری برایمان مانده است؛ برای تو زخم های نقش بسته ای که پیکرت را خراشیده، و برای من ویرانه ای از دلم که تو...
عشقت را لا به لای اشعاری که هرگز به ثمر نرسیدند دفن خواهم کرد، و یادت را به دست باد خواهم سپرد.
کناری خواهم نشست و با چشمانی تب کرده، رخت بستنت از قلبم را به تماشا خواهم نشست!
از کوچ تو دلگیرم، اما خودت بهتر می دانی که دیگر...
می خواهم بدانی که ترسی از مرگ ندارم؛ تمام ترسم از این است، زمانی به سراغم بیاید که من هنوز فرصت نکرده باشم تا بتوانم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم...!
یه روز دلتنگ من می شی
دلت پر می کشه واسم
شاید اون روز بفهمی که
چقدر روی تو حساسم
تو رفتی تا نفهمی من
باهات دنیامو می سازم
منی که با نگاه تو
دل و دینم رو می بازم
همه دنیا بهم گفتن
جنس عشق از سنگه
که قلبم...
من با تو راه می روم، نفس می کشم، زندگی می کنم...!
حال من کنار تو خوب است و گور پدر دنیایی که خوشی ما را نمی خواهد، بیخیال آدمهایی که در حسرت غممان می سوزند.
من لحظه به لحظه تو را در کنار خود می یابم، و به تلافی...
گمشده ام میان امروز هایی که نیستی، و دلخوشم به فردا هایی که گفته بودی می آیی تا پرونده نبودن هایت برای همیشه بسته شود!
گفتی یک روز می آیی تا نبودن هایت جبران شود، اما هرگز نگفتی آن یک روز متعلق به تقویم کدام سال است و من باید...
در این حوالی که تمام مدار ها روی تنفر می چرخند، انتظار نداشته باش کسی تو را دوست داشته باشد...!
رفتی و بعد تو، احساس قلبم دود شد
جای خون رگهای من، با غم فقط مسدود شد
شاعر/ فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)
روزهاست با خودم تکرار می کنم که اشتباهی بیش نیستی!
و من... آه خود را چون مسافر می بینم، که سفرش را از اشتباهی شروع کرده و به مقصد اشتباه بعدی ادامه می دهد؛
و نوایی که از من شنیده می شود، در تلاش است خودم و دیگران به این...
تو را می شناسم، با همین چشم هایی که پشت ویترین پنهان شده اند!
چشم هایی که سالیان درازی است با ضعف خویش سر می کنند، و تصویر آدمها یکی پس از دیگری در نظرشان تار می شود.
می شناسمت، حتی اگر هیچ عینکی برای دیدنت نداشته باشم؛ حتی اگر...