زمانی که چشمانم، محوِ آسمانِ آبیِ چشمانت، بشود؛ قلبم به اندازه ی تمام خاطرات،بین مان، حصار جدایی می کشد. باورش سخت است اما؛ زمان زیادی گذشته است که عشقِ من، از نظر همه؛ پنهان مانده است.
اکنون؛ قلبم را ببین که چگونه در انتظارِ دیدنِ همتایِ معنوی اش؛ چنین فرسوده و خمیده شده؛ آری، تمام اشتباهش آن بود که کلمه ی عشق را مقدس دانست در حالی که هیچ وقت به آن باور نداشت وحالا در آتشی که خودش به پا کرده؛ می سوزد و دم نمی زند.
درست در همین لحظه، عمر این انتظار به پایان رسیده و مقصد، جاده ی تاریک، بدون تابلوی راهنماست.
ققنوسی که باعشقِ تو، دوباره از خاکسترهایش متولد شد؛ اکنون اگر جانش را بستانند و تنها راه نجات اش این عشق باشد؛ حاضر است که جانش را تمام و کمال بدهد.
حقیقتا، نه تو آن شمعی بودی که با سوختن، پروانه ی خود را گرم نگه داری و نه من، آن پروانه ای بودم که برایش فرقی داشته باشد از سرما بمیرد یا از آتش. به راستی که نزدیک آتش ماندن شجاعت می خواهد.
باید باور کنم که عاشق یک دروغ بوده ام و پناه گرفتنِ دوباره در آغوش آن، گویی خنجر زدن به قلبم ست؛ حداقل، این یک بار را نگذار که دوباره قلبم؛ در دستانم تکه تکه شود و درد مبهمی که در روحم ریشه دوانده؛ مرا به ورطه ی ویرانی بکشاند.
به نویسندگی: فاطمه مهری
ZibaMatn.IR