قدمگاه
.
.
جهان من اینجا بود
پیدا کردن ردپای گنجشک
میان هیاهوی پاها
آمدنْ نیامدنِ پاییز بود
قدمگاه روشنی ...
در عصری که رو به اتمام است
و هیچ چیز تمامیتِ این تباهی را کاهش نمی دهد
جهان من اینجا بود
که ناگزیر بودم
به پیدا کردن لبخند
و جستجوی چشمان تو
میان هیاهوی چشم ها
آمدنْ نیامدن مرگ
و لذتِ افتادن در رختخوابی خنک
کنار جانی نزدیک به جانم ...
جهان من اینجا بود
میان رفتنْ نرفتن
ناگزیر بودن به ماندن
و هیچ چیز تمامیت این تردید را کاهش نمی دهد .
مگر عشق !
ZibaMatn.IR