یک کمى از همیشه گذشته
عصرها ، رنگ پاییز سیر است
پنجره ، یک جهان بینى باز
رو به این کوچهٔ بى تو دیر است ...
.
از هم ، این رونق بى صدایى
باز ، چیزى نمانده بپاشد
در من انگار ، دست خیالت
دارد از من غزل مى تراشد ...
.
سرپر از آهم و هر نگفته
مثل بغضى که در حنجره ، من
تا بیایى تو ، از حفظ کردم
کوچه را ، پاى این پنجره ، من ...
جلال پراذران
سفیر اهدای عضو
ZibaMatn.IR