کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت
یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر
..
..
..
نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:
تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم
-مگه بلدی؟!
+اره بلدم زود تر بخور
قهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی...
..
..
..
به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم تحلیل رفت و رو به روم سیاه شد...
..
..
..
چشم باز کردم سقف سفید رنگ اولین چیزی بود ک به چشمم خورد بعد صدای بوق بوق دستگاه هولتر...
بازم این دکترا منو برگردوندن...
نمیخوام
دیگه نمیکشم ک ادامه بدم
من بقیه این زندگی رو بدون اون نمیخوام
تا همین جاش هم بزور اومدم
میبینی دلبر کجایی؟
تو اسمونا آنتن میده صدامو میشنوی؟
دیدی فال قهوه ت اشتباه از اب در اومد شنیدی دکتر چی گفت؟؟
فکر کردن به تو رو ممنوع کرده برام
همه اینا رو میبینی؟؟
اگه میبینی پس چرا مثل همیشه برای دیدنم خودتو به اب و اتیش نمیزنی...
فراغت داره خیلی طولانی میشه ها...
۵ سال شد...
panda- نوشت
به قلم زهرا ریسمانچی🐼🙂
ZibaMatn.IR