پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خاموشم اما دارم به آواز ِغم ِ خود میدهم گوش ! وقتی کسی آواز می خواند خاموش باید بود غم!داستانی تازه سر کرده است اینجا سرا پا گوش باید بود .!...
اونجایی که غم چشم هارو خیس نمیکنه دیگ رسیده به استخوان دقیقا همونجایی که ابتهاج میگه : در من کسی اهسته می گرید...
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی ، نه غمگساری نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری...
مردن عاشق ،نمی میراندشدر چراغی تازه می گیراندش...
گفتم این کیست که پیوسته مرا می خواند خنده زد از بنِ جانم که منم، ایرانم...
سایه ی ابتهاج...در طلیعه سحر بود که سایه اش را بلند میدیدمغروب که شد سایه اش را دگر نمیدیدم...خفته در نگاه جسمی سردنبض آشنایی دگر نمیدیدمدیگر غزل نمیخوانی ای سایه ی بلند !؟دیگر درون آشنایی رمق نمیدیدمافسوس که رفتی ما را رها به زیر تابش خورشیدتهمچون غزل های روی ماهت دگر نمیدیدم...روحشان شاد و نامشان ماندگار...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیمکه راه دورتر از عمرِ آرزومندست...
سایه هم رفت هوشنگ ابتهاج(اسفند1306-مرداد1401) روح زلالشان در آرامش و یادشان گرامی شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود...
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است...
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی...
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست...
نشسته ام به پنجره نگاه میکنم دریچه آه میکشد...تو از کدام راه میرسی ؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود...جوانی ام در این امید پیر شد نیامدی و دیر شد ...هوشنگ ابتهاج...