شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
عمرمااان در حسرت گذشت🌱🫀...
من آرزومه یکباردست توروبگیرم حسرته تودلم تالحظه ای که بمیرم...
تو را دیدم آن سوی آرزوها چقدر دور ایستاده ای ای محال ترین آرزوی من...
شهر؛ باردارِ غمی جانسوزکوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!و خانه؛ خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است.آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛ زمانآه از این داغِ جگرسوز؛ زمان شیمارحمانی...
روزی یک پادشاه به وزیرش میگه تواگر پادشاه بودی چیکار میکردی ؟وزیر گفت: من اگر شاه بودم رفاهی برای مردم ایجاد میکردم که هیچ وقت حسرت به دلشان نداشته باشند..... پادشاه ازسخن وزیرش عبرت گرفت ودستورداد فردا اعدامش کنند که دیگر هیچ وزیری همچنین فکری نکند...........
بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
حسرت یه عشق واقعی موند رو دلمون آقای قاضی......
پدرم آدم برفی بودکه در حسرت شال و کلاهی برایمانقطره قطره آب شد...
رو سنگ قبر ما بنویسینحسرت کادوی ولنتاین رو دلشون موند...
چه آرزوهایی که با رفتنت برایم حسرت شدحسرت........
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیبعاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست...
از کسی که دوسش داریساده دست نکشحسرتش دیوونت میکنه...! ️️️...
عمر گذشت ، وز رُخَش سیر نشد نظارهامحسرت او نمیرود از دل پاره پارهام ......
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیمویران شود این شهر که میخانه ندارد...
در حسرت آغوش تو پاییز ترینم...
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ........
حسرت به دل مانده باد،برای گرفتن دستِ برگها......
آنچه آدم را پیر می کند نگاه به گذشته و حسرت فرصت های از دست رفته است....
یکی بودیکی نبودبیخیالقسمت نبود...
باز شب آمد و تقسیم حسرت آغوشت بین پهلوهایم...
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما...
همه سر خوش از وصالت/ من و حسرت خیالتهمه را شراب دادی و مرا سراب دادی...
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام...
هر چند بشکسته ای دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام نشکست پیمان تو را...
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم...
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را...
آرزو میکنم حسرت دیدن و داشتن اونی که دوسش دارین به دلتون نمونه...