متن اشعار پویا شارقی بروجنی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار پویا شارقی بروجنی
وطن وقتی وطن است
که تو در خانه باشی
ورنه بازیچه سیاسان شدن ومرگ
نمیشود دفاع از وطن
وطن لبانش راه راه داغی توست
وطن چشمان پرسشگر توست
وطن بیدریغی توست
به دو دماوند سینه ات مومنم
وطن ،شراب گیرای من تویی
به سنجش برکت وامانده ام
منی که اگر لبانت نباشند
نان راهم نمیخواهم
فصل رستاخیز نگاهت
دلی را نشانه رفته
اینک آماج و پیکان وصید
واینک شکاری پابه کار
این امید پرخطر نگاهت عاقبت
مالیخولیای مرداب نگاهم میشود
به تکرار این شوق میتراشی روحم را
تا از بته جقه های لبانت قصه بسازی
کاش مینیاتوریست اعجاز نبودی
راستی حوالی تو،دختر تاک را به...
مگه میشه توی درد
هم متعالی باشی؟
تازه با عینک ذره بینی مادر بزرگ
موقع سوزوندن عمامه مورچهسیاه
مگه درد داره عذاب وجدان؟!؟!
با طناب هر عذابت
میخوام وجدان بکشم
انگیزه به انتقامش میدهم که زخمم بزند
تا چیزی دستکم از او به یادگارم بماند
جراحت از او بی گفتگو کیفناک است
پسرت مرد شده ولی این مرد هنوزم پسر است
ره به چشمی که اسیر است چنین در دامم
گاه میاندیشم تو چه بودت در ذهن
در خیالت گذرد ،تنهاییم؟
من چرا غیر تو با هر دگران تنهایم
کیمیا یادت هست پلک مدهوش ز خوابی مسموم؟
کیمیا یادت هست که شب...
به نامه ات دلشوره میریزی
گیومه باز میکنی و نمیبندی
که رها کنی آنچه باهم ساختیم
به سخت ترینِ ممکن ها؟
من از نگفته ات هم میفهمم
آنچه به نوک زبانت آمده و برگشته
حرمت نامه را به تشویش آلوده مکن
چیست این سر که. عشق اینهمه پنهان دارد
چیست این شور و شری که عشق تابان دارد
ماهک عشق به بدر جلوه کند هر رازی
همه الکن به سخن عشق چه مامن دارد
از تجلی که دمیدند به بودن و شدن
از چه روی عشق همان بود که اکنون دارد...
غمگینم و این حال دل آزرم ندارد
غمگینم و این حس ملال شرم ندارد.
دوری تو وانگار جهان جمله سقوط است
صد حیف که این راه تورا کام ندارد
عمری ایست که در حال پریشانی و این حس غریبم
بستم سر بی درد و گریزی ز پی فهم ندارد
ما...
یاریم کن یاریم کن رخت تن بیرون کشم
یاریم کن تا به عمرم، یک خط بطلان کشم
رد حرمان دلم را خط ببین، هاشور خورد
رد جوی رفتنم را مست از جیحون کشم
فکرهایم چندیست که زبانش عربیست
وقت خوابیدن همه اورادش عربیست
چون که عقل رس گردم نام یارم عربیست
مدرسه جز ورزش همه زنگش عربیست
چون معلم گردم مزد کارم عربیست
گر کشم زحمت کس، مزد وسهمش عربیست
در ریاضی بشوم استاد یا اموزگار
از مثلث، قائمه تا ضلع و ساقینش...
به کالی چشمت قسم دنیای تو تاریکی است
راه ظلمت میشناسی رای تو تاریکی است
من نمیخواهم دگر لیموی ابدار تورا
از پی این خلق و خو بازی تو تاریکی است
من پی نورم و بی مهرم و بی عشقم نه تو
این همه عشقم هدر رفت پای تو تاریکی...
بر سر مژه هایت چه بسته ای
که به هر پلک زدنت
شرحه شرحه میکنی دلم را
یا نگاهت را درنیام کن
یا زخم آخرین را به شقاوت بزن
که این شکنجه
جنوندر آستین نهان دارد
دل جای عشق باشد هرگز بدی نگیرد
اندک نفیر نفرت بر بنده ای ندارد
نفرین به واژه زشت است در قلب،شود سیاهب
زشتی شود پلیدی بنیاد خوی گیرد
ما جمله ادم هستیم انوار دار آن یار
دل بین زما چه خواهد دلدار بد نخواهد
این دین و روی دنیا گردد...
بر سر مژه هایت چه بسته ای
که به هر پلک زدنت
شرحه شرحه میکنی دلم را
یا نگاهت را درنیام کن
یا زخم آخرین را به شقاوت بزن
که این شکنجه
جنوندر آستین نهان دارد
هر چه روز غمم مدد میکند به اخم
شب به خواب صید رویا میکند
به مشت مشت کابوسی که سر قلاب میزند
صیاد است ولی من صید دندان گیرش نیستم
مرا طعمه میخواهد که رشک برانگیزد
بس که این دل در غم تنهایم،آونگ شد
قطره قطره خون دل را، سنگ شد
دنگ دنگ ساعت ذهنم بگفت دل را بکش
جنگ جنگ دل، ز زنجیرش اسیر و منگ شد
به ونوس چشم هایت چون گرفتار شدم من
به زئوس اخم کُشتی ،و چه بیقرار شدم من
درخدایگان چهره، خوش ،شیار گونه هایت
همه چشمم به تو ولب، سَرِ چال به سَر شدم من
با او دلم همیشه بر صدقی به نام بود
ابروی کمانش اما کشیده در کنام بود
ما پاکباخته و او پیروزاین نبرد
او یلین رستم و منش نه دیوی مهام بود
در راه نخست گفتم، به وفا میرساندم
در راه که افتاد از هوس نه رام بود
چهل شب به...
این که میبینی مرا تنها فقط این نیستم
نقش انسان را به صد بار دگر هم زیستم
یک زمان سعدی بدم شکر شکاف حرفها
یک زمان تیمور لنگ و در پی آوردها
یکشب از تاریک ترین برخاستم
رفتم و در خاموشی ره یافتم
تارسیدم چشمه جاوید بودم تشنه اش
چشم...
تقریر کرد که از مهر بودنم، به حد کنند
تقدیر کرد که زبختم، بهترینهاش سد کنند
تحریر کرد به کودکیم ،نیک تا گذر کنم
تدبیر کردتا جوانیم را، به دَد کنند
تکریم کردمش به رسم بندگی و عشق
تنویر کرد ذهن به نور راه ،تا به قد کنند
تحقیر هر...
برسان به رسم خوبان به دو طره تابِ موهات
به شبان شیری نور،تو شبق ز آن خیالات
یا بِکش بر گوشه چشم وسمه هایِ قیر اندود
که شب عمر خوشی ها ،با تو دارد عمرو ساعات
شیش و هشت نبض تو بود و به من شوق همی داد
که بگیرم...
پادشاها دیدی آخر بنده ات بیراهه شد
هر چه رو جلوت نهانی ،ناگهان گمراهه شد
غمزه و نازت ز حد بیرون رسید
دادگاه عقل به عشق ،چون کاروان و ناقه شد
آنقدر از هر نشانه سوی او کردی دریغ
کز دریغا و دریغا ،سوز دل پر نوحه شد
هر زمانی...
فرهادِ کدام کوهم ،دریاب مرا جانا
شکرِسخن،کوه است،پژواک شده شیرین را
درشیب وکج وکوجش ،کندوست که پر بارست
هر کندوی را گویند یک شهر که شیرین ها
صد کوه است و فرهادی یک تیشه نمیگیرد او
تا فهم رساند سنگ ،بیستون پابرجا
هربارنمیدانم،بی اوی نمیدانم،با اونمیدانم
ترسم ز نمیدانم ،دانسته...