بیو تنهایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بیو تنهایی
به حبسی افتاده ام که می دانم رهایی از آن ممکن نیست...
درد بدنم را شهری برای سکونت می داند و از شهر نمی رود بلکه مدام خانه اش را عوض می کند...
نمی دانستم روزی می رسد که در دامن شب اشک بریزم و با توهمات ذهن بیمارم امید را به خود القا کنم....
نمی دانستم روزی گوشه نشین خانه و ساعت شنی عمرم می شوم؛ هرچه بیشتر در خود فرو میریزم ،پیرتر می شوم...
نمی دانستم روزی جوانی ام در خلوت می گذرد و چهره شاداب در آینه به زردی بیماری دیده می شود....
خوشبختی حرام اعلام شد،
روز تولد من در گوش سرنوشت....
بغضم زندانبان اشک هایم است....
دفترشعرم خلاصه دردهایم است....
و تو از روی خرده شیشه های قلبم عبور کردی....
بهشت خبری نیست!سعادت تو در آغوش من معنا می گرفت....
مدت هاست که روح پر احساس خود را کشته ام و تبر بر دست بر تک تک درخت های امید دلم هجوم برده ام....
من چشمانی که تو را دوست دارند را دیدم
نمیدانم چرا از خودم به این مرحله رسیدم
دستان تو شیرینی از سیب برایم آوردند
منی که به گناه در این در و پنجره آمده ام
باز هم در این شب تیره، در انتظار تو هستم
بیا و به یادگار شبهای...
نشد، نمی شود، نخواهد شد؛واژه های تکراری زندگی من!
من و غم های طولانی ، شب و یلدای تنهایی
نشستم با خودم تنها ولی انگار که اینجایی
زدم بوسه به دیوانش که حافظ گوید از حالم
بگفت ای دل چه گمراهی بسوزان دل به راه آیی
بکردم زیر لب نجوا همه ذکر از تو یا الله
مرا پیدا کنم...
دلم تنگه مثال کوچه ی شب؛
که در آن نیست، یک دم لغزشِ لب؛
تبِ تنهایی و، حسٌ غریبی،
شده، شورشگر حالِ من اغلب!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)