پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
👌شعررباعیمن بی تو دگر به دشت و صحرا نروم بی همرهیِ تو کوه و دریا نرومآنقدر دلم به زلفِ تو بند شده یک لحظه دگر من تک و تنها نروم✅شعراز:حسین صالحی...
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه...
دیشبدیشب دل من هوای آن میکده داشتبا باده و می قرار یک شبه داشتبا آن دف و سنتور وناز رُبابتا صبح سحر اِعجاز حنجره داشتشاعر:حسن سهرابی...
👌شعررباعیدانی که چه روزی زِ جهان خواهی رفتگر پیر شوی یا که جوان خواهی رفتخوش باش و ببرلذتِ این لحظه عمرتروزی رسد از نزدِ کسان خواهی رفتشعراز:حسین صالحی...
همرنگ طلوع آفتاب عشق استگلواژه ی شورو تب وتاب عشق استتوصیف شود اگر که مادر امروزبایست که گفت شعر ناب عشق است...
ﺑﺪﻭﻥ بوی زلفت ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻌﻄﯿﻞلالایی در ﺷﺐ ِ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺗﻌﻄﯿﻞﺍﮔﺮ نم نم نریزی شعر ِ خالصرباعی واژه های ِ ﻧﺎﺏ ﺗﻌﻄﯿﻞ...
نی دولت دنیا به ستم می ارزد نی لذت مستی اش الم می ارزد نه هفت هزار ساله شادی جهاناین محنت هفت روزه غم می ارزد...
((زیبای نا پیدای من))ما ترک جان چو کردیمدر این دیار یاراناز این همه هیاهوجز رنج دل ندیدیم...
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!دوری کن و در دامن عزلت آویز!انسان مجازیند این نسناسانپرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!...
چند رباعیتا چله نشین شب یلدا گشتیمآئینه لحظه های فردا گشتیمدر بازی کودکانه ای غرق شدیمآواره تر از سنگ چلیپا گشتیم¤¤¤سرگرم بهانه های فردا هستیمدلبسته ی اما و اگر ها هستیمما گمشدگانیم که در کوچه مهرجامانده ترین حرف الفبا هستیم¤¤¤بگذار ببینم ات که فردا دیر استپیغام تو هم رسیده اما دیر استاز فصل خزان تکیده ام، می دانیامشب خبرم کنی که یلدا دیر است¤¤¤سرشار تو ام خبر نداری آیا؟از کوچه ی ما گذر نداری ایا؟از پنجه خور...
هی ضربه از این ضربه از آن خورد درخت خندید اگر زخم زبان خورد درخت با اینکه تبر خورد ولی درد نداشت چون تازه به درد دیگران خورد درختعباس صادقی زرینی...
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست وین جان به لب رسیده در بند تو نیست گر تو دگری به جای من بگزینی من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست...
با آن که دلم از غم هجرت خون است شادی به غم توام ز غم افزون است اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب! هجرانش چنین است، وصالش چون است؟...
ای زندگی تن و توانم همه توجانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه منمن نیست شدم در تو از آنم همه تو...
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم، پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم، خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!...
با لهجه ی آذری مدام و یکریزهی پرده به پرده باده ی شوربریزبدجور دلم هوای شعرت کردهبرگرد دوباره شهریارِ تبریز فریده صفرنژاد...
هنگام سپیده دم خروس سحری،دانی که چرا همی کند نوحه گری؟یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبحکز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!...
آن شب که تو در کنار مایی روزستو آن روز که با تو می رود نوروزستدی رفت و به انتظار فردا منشیندریاب که حاصل حیات امروزست...
من بهمنی ام بهار دارد فصلمبا شعر و غزل قرار دارد فصلمهر نبض مرا بجان پیوند دهیداز سرخی تان انار دارد فصلم...
با یاد تو صبح تازه آغاز شده/ صد پنجره سمت آسمان باز شده/ گلدان عقیم و خسته ی کنج حیاط ، / آبستن جلوه ی گل ناز شده/...
او تکیه زدن به شانه را درک نکرد / احساس کبوترانه را درک نکرد / با این که به هر دشت و دمن می بارید ، / او تشنگی جوانه را درک نکرد!!...
پیوسته در آرزوی میقاتی تودر کیش دلم تا به ابد ماتی تویکریز رباعی و غزل میخوانیشاید که دبیر ادبیاتی تو...
آبی که از این دیده چو خون می ریزدخون است بیا ببین که چون می ریزدپیداست که خون من چه برداشت کنددل می خوردو دیده برون می ریزد...