پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمان در شتاب استو عقربه ها در فرار من و تو نشسته ایم روبروی مهربانی همچقدر خوب استهنوز بر ایوان تابستان، بادی خنک می وزد کاکائی ها قاب آسمان حیاط اندو گل ها به تماشای باران نشسته انداین روزها رفیق دلم می خواهد کنار هم دمنوشی بنوشیم من تو را همچون شعر در آغوش بگیرم بین ما شادی برقص در آیدمیدانی، درس زندگی همین استبه یاد هم باشیم فریده صفرنژادگیل بانو...
به دیدار زن می آیی،بوسه سوغات بیاورو دستمالی برای پاک کردن دلتنگی هایشفریده صفرنژاد_گیلبانو...
تو با، بابای بی نان آشنایی تو فریادِ حروف بیصداییقلم،خودکارها،روشن زنامت معلم خالق عشق و صفایی...
همرنگ طلوع آفتاب عشق استگلواژه ی شورو تب وتاب عشق استتوصیف شود اگر که مادر امروزبایست که گفت شعر ناب عشق است...
تو میتوانی خالق عشق باشیبه سرزمین شادی قدم بگذاریمیتوانیدوستانت را در آغوش بگیریو به آنها زیباترین لبخند را هدیه کنی. به همه سلام بگوییو درس مهربانی راهر روز آغاز کنیباید قوی باشیهر مشکلی راه حلی داردشاید دردهایی هستند که درمان ندارندو زندگی گاهی بیرحم میشودباید بیاموزیو به لحظه های بی جانت،جان بدهیو در یک جا نمانیاتفاق های خوب افتادنی نیستندباید خودتکافه دلخوشی هایت را بیافرینیپس توآفریننده عشق و شادی ...
با لهجه ی آذری مدام و یکریزهی پرده به پرده باده ی شوربریزبدجور دلم هوای شعرت کردهبرگرد دوباره شهریارِ تبریز فریده صفرنژاد...
همین برایم کافیستشالی ها سبز بمانندآب از آبادی ها بگذرددهقانانهلهله هایشان را لای شبنم زاربه رقص وا دارندکافیست برایم،بهار آبستن شودو دشت سر از خواب بر آوردو میدانمتو می آییبا چمدانی از دلگرمیمرا صدا میزنی،همین روزهاشادیاز خورجین روز بیرون خواهد زد.و توهمان مسافری، که غربت را از یاد میبریبرایم عطری، سوغات خواهی آوردپر از بوی دوستی.و آنانی که سادگی ام را دزدیدندرا به حسادت وا میداری.و مندهکده ای...
من بهمنی ام بهار دارد فصلمبا شعر و غزل قرار دارد فصلمهر نبض مرا بجان پیوند دهیداز سرخی تان انار دارد فصلم...
باران که باشی،در مرامت رفتن نیستهمیشه میایی..فریده صفرنژاد"گیل بانو"...
محبوب من،می بینی،هر روز از یک جنگ برمیگردیمروزهایمان قاتل های حرفه ای شده اند.ساکنان زمین زره هایشان را،در نمی آورندیک روز به جنگ آب ونان می رویمبابا شب را سر میبرد..ماه کفن پوش میشود و آنگاه صبحدمان،کارگران بن بست میزایندخیابان شرمش را سوار میکندمن مانده امبا این همه جنگ چه کنیم؟جنگاجنگیست،،جنگ های بیمارستانیتختهای اورژانس خودکشی میکننددکترها،هر روز خودشان را، در تابوت جا میگذارندما میرویم بدیدار مرگ...
معنای زندگی، مفهوم آفتابدیوان عاشقی، هم نام شعرناب در من فرو نشست بغض هوای سردشادی به نام او، همرنگ آفتابمادر کلید مهر، مادر پر از وفالالائی شبش ، پایان اضطرابآرامش و امید ،فصل نگاه اوانگور چشم او، تنگ است و هم شرابرنگ گل بهشت، در هر قدم نوشتمادر غزل شده در دفتر و کتاب...
بباف بانوببافدلشوره ی حصیر دلت رابباف بی قوارگی حوصله راوقتی روبروی صبح می نشینی تمام آینه نفس می کشدزمین میرقصدماه چشمانم کامل میشود بهار به نیایش تو می آیدای نسل سبز گیلای از تبار آفتابمیخواهم به تماشایت بنشینمشعری بباف تا در میان ماترانه ای لب باز کندتو بخندو من اشک شوق ببافم.فریده صفرنژادگیل بانو...