سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
این بغض نجابت به دل انگار ندارداسبی ست سراسیمه که افسار ندارداز نالهٔ من بود که دیوار فرو ریختچون طاقت سیلاب غم اینبار نداردسربازم و تنها شده در حملهٔ دشمنبی عشق تو دلشورهٔ رگبار نداردویرانه ترین خانهٔ این شهر خرابمتخریب تو را لشکر تاتار ندارددر دوزخم و دلخوشِ فردای بهشتم انگار که این چرخ جهاندار ندارد هر لحظهٔ دیدار تو شد خاطره درمنسخت است که هرخاطره تکرار نداردبیداری ام از وسوسهٔ مرگ تهی نیست خوابِ تو ب...
هر شب خیالت می شود مهمان و چایم حاضر استهر بار داغش می کنم شاید بمانی بیشتر...
قحطیِ دلخوشی شده اینجا بدون تواین سهمِ ظالمانه سزاوارِ من نبود...
ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگافسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود...
فرمانده شد رقیب من انگار و قلب تودیگر برای عشق خبردارِ من نبود...
در سرزمین سرد دلت یخ زدم ولیچشمی برای گریه عزادارِ من نبود...
مطمئن باش که تاوان غمم را دنیااز همان دست که دادی به تو پس خواهد داد...
از کنارت می روم مرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...
خیال و خاطره ات در کنار من هستندبه هر طرف بروم چند هم نشین دارم...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
از کنارت میروممرگ دلم یعنی همینعاشقت باشم ولی رفتن صلاح ما شود...