پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باور نداشت به انقراض سنجاقک تا باد پریشان نکرده بود زلف باغ را...
آخر عشق است است سنجاقک !حالا می خواهد بال هایش آبی باشد یا سبز، سرخ یا خاکستری ...فقط یک روز زندگی میکند؛ ولی یک عمر... دلنوازی!...
سبکبالترین موجوداتی که آفریدیپرندگان نیستندزنان رنجیده اندو قسم به زن وقتی می رنجدقسم به زن به لحظه ای که می تواندسبکبال تر از سنجاقکی از یک برکه دور شود......
روز مادرپر از رد پای سنجاقکخورشید زیر برف...
از زیرِ پرتقال ها که رد می شدی، نگاهت کردم.انگار هرکدام خودشان را می کشیدند به شاخه هایِ خشک و پوستشان را خراش می دادند که عطرشان به مشامت برسد و تو از خوشحالی چشم هایت را ببندی...بعد نَخل ها سر خم می کردند که آفتاب رویِ آرامشت نتابد و باران هلالِ صورتت را تَر نکند...آنوقت شبنم ها می آمدند و سنجاقک ها بال می زدند و من که دورتر ایستاده بودم زندگی را می دیدم که فقط همان چند لحظه به جریان افتاده بود.......
چه خوب/جفت و جور شد لب/دو سنجاقک...
همدیگر را لو بدهیممن، دستهایم تو، موهایت راآنها هم انگشتان اشاره شان راتا:همه چیز عادی شودموهایت در بادهادستهایم روی شانههایتبوسههایمان پشت انگشتهاآنقدر توی خیابانها بلند بخندیمکه:گنجشکها روی سیمهای برق بنشینندسنجاقکها به شهر بیایندلاک پشتها آسفالتها را به دندان بگیرندهمدیگر را لو بدهیمتو چادرت من کفشهایم را...
پاییز/چهار گوشه ی فصل ها/جنگ/سنجاقک ها/سینه خیز...