سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ببین زمستان جان،بیا اول کاری سنگ هایمان را وا بکنیم... سوز و سرما با تو،راضی کردن یار با من !آن برف های ریز ریز با تو...متر کردن خیابان با من !قندیل های گوشه ی نادوان با تو ،ماهر ترین عکاس شهر شدن با من !سازه عاشقی با تو ...رقص با من !سرد ساختن دنیا با تو،گرم کردنش با من!لرزاندن دل با تو،التیامش با من !فقط قبلش رخصت بدهحسابم را با این پاییز بدقول صاف کنم،گویا فراموش کرده من اینجا منتظر کسی هستم!...
می بارد برف بر بام خیالمقندیل می بندد انتظار از سوز آه...
به غار تنهاییم قندیل بسته احساسم تکیه کرده به من خفاشی از من تنهاتر...
شب به آهستگیسرما رادر محیط تنهایی امتزریق می کند,این یعنی من مِنهای تو ...تا قندیل بستنمراهی نیست !...
از چکه چکه ی اشکِ فراققندیل بسته استغار سردِ دلتنگی ام...
اشک هایم که سرازیر می شونددیر نمی پاید که قندیل میبندندعجب سرد است هوای نبودنت …...
دیروز باران ریزی میآمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه میکنم که میمیرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانهام؟... تابستان که آدم میپزه، وای همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه باب...