ایستاده ام بر بام اسفند، با چشمانی خیره به روزهایی که تلخ و شیرین گذشت و خاطره شد... حالا که بهار است، لبریز از عطر بهار نارنج، سرشار از شکوه علفزار، با کوله باری از شکوفه های عشق، سبزه های امید و ابرهایی که آبستن باران اند... شاید خدا خواست...
عاشق که باشی ، پاییز که باشد ، باران که ببارد ، انار که هیچ ... سنگ هم اگر باشی، دلت ترک میخورد ...
شاید خدا خواست و این بهار، درخت آرزوهایمان جوانه زد ...
و پاییز هر شب بوسه ی سرخی می نشاند روی گونه های زردم و من عاشقانه و آرام در نارنجیِ رویای تو غرق میشوم ...
خرداد ماه نه مثل فروردین عطر بهار نارنج و شکوفه دارد نه مثل اردیبهشت حال و هوای عاشقانه گاهی ابرها را می کشد در آغوشش گاهی هم اَکلیلِ آفتاب را می پاشد بر سر و رویش اَبری و آفتابی بودنش هم به هوایِ دلش بستگی دارد خرداد مثل خیلی از...
شهریوری که باشی می شوی دلیل آرامش دیگران انگار خدا وجودت را با گل های بابونه سرشته باشد ... شهریوری که باشی می شوی مایه ی دلگرمی می شوی سنبل صبوری و اعتماد می توان ساعت ها کنارت نشست بی آنکه خسته شد ... شهریوری یعنی فرزند ته تغاری تابستان...
شهریور دختر ته تغاری تابستان عجیب بوی پاییز میدهد! بوی باران نگاه آفتابش هم دیگر آنقدر سوزان نیست شهریور انگار اصلا دختر تابستان نیست!