پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گوش سپرده ام به تاریکی و شبانگاهان در سکوت و سکونبه جنبش در آمده است!و از بطن تاریکیبوی ندامت می آید...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
من از آن کِشم ندامت که تو را نیازمودم!...تو چرا زِ من گریزی که وفایم آزمودی؟!...
هر شب و روزی که بی تو می رود از عمر بر نفسی می رود هزار ندامت...
شیرین شکرانشلاق ندامت چه زنی بی خبران راویران چه کنی کلبه این دربدران راسودازدگان را غم رسوا شدنی نیستپنهان چه کنی پردگی جامه دران راآلوده به جز فتنه و آشوب ندیدیممژگان پر از کینه ی چشم نگران راوقتیکه امیدی به طلوع سحری نیستبر هم مزن آرامش این کور و کران راگمگشته ی راه اند و درافتاده ز پایندبار چه نهی شانه ی ناهمسفران راَبال و پر مرغان قفس خسته راه اندتشویش چه داری دم صبح طیران راجائی که همه بند مکافات و بل...
گفتم نگرم روی تو ، گفتا به قیامتگفتم روم از کوی تو ، گفتا به سلامت !گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشقگفتم چه بود حاصل آن ؟ گفت نِدامت ......