جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تا نیاراید گیسوی کبودش را به شقایقهاصبح فرخنده در آیینه نخواهد خندید ......
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری...
تو در من زنده ای...من در تو...ما هرگز نمی میریم......
ساز هم ،با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست...
دوشَت به خواب دیدم و گفتم: خوش آمدی ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا!...
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
نیازمند لبت جان بوسه خواه من استنگاه کن به نیازی که در نگاه من استز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنمدلی چو آینه دارم همین گناه من است...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
خون میرود نهفته از این زخم اندرونماندم خموش و آه که فریاد داشت درد......
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توستوین جان بر لب آمده در انتظار توست...
در دل بینوای منعشق تو چنگ میزندشوق، به اوج میرسدصبر فرود میکند ...️️️...
مرا زِ عشق تو این بسکه در وفای تو میرم...
هوای آمدنت دیشبم به سر میزدنیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان داردزبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست...
وقت استکه بنشینی و گیسو بگشایی......
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...
مرو که با تو هر چه هست می رود...
عاشق آن نیست که هر دم طلب یار کندعاشق آن است که دل را حرم یار کند...
آن که مست آمدو دستی به دل ما زد و رفتدر این خانه ندانم به چه سودا زد و رفتخواست تنهایی ما را به رخ ما بکشدتنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت...
چه غریب ماندی ای دلنه غمی نه غمگسارینه به انتظار یارینه ز یار انتظاری...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیستهر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمانهنگامه رهایی لبها و دست هاستعصیان زندگی استدر روی من مخند!شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!...
ارغوان شاخه همخون جدا مانده منآسمان تو چه رنگ است امروز؟آفتابی ست هوا؟یا گرفته است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون استآفتابی به سرم نیستاز بهاران خبرم نیستآنچه میبینم دیوار استآه این سخت سیاهآن چنان نزدیک استکه چو بر میکشم از سینه نفسنفسم را برمیگرداند...
ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمیدبنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیداگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون استسپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون استای ایران! غمت مرسادجاویدان شکوه تو بادراه ما، راه حق، راه بهروزیستاتحاد اتحاد رمز پیروزیستصلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باشیادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش...
ای عشق همه بهانه از توستمن خامشم این ترانه از توست...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توستتا اشارات نظر نامه رسان من توست...
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مراسایه او گشتم و او برد به خورشید مراجانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منمیارِ پسندیده منم، یار پسندید مراکعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نمازکان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا...
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزندبه دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُندکسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند...
آن که مست امدو دستی به دل ما زدو رفتدر این خانه ندانم به چه سودا زدو رفتخوست تنهایی ما را به رخ ما بکشدتنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت...
نشسته ام به در نگاه می کنمدریچه آه می کشدتو از کدام راه می رسی؟خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدیو دیر شد ......
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...
از خیال تو غوغاست در دلم...
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی...
چرا پنهان کنم ؟عشق است در این آشفته اندوه نگاهمتو را می خواهمکه می سوزی نهان از دیرگاهم...
خرمن سوخته ی مابه چه کارش می خورد ؟که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت...
ز کدام ره رسیدی ؟ز کدام در گذشتی ؟که ندیدهدیدهناگهبه درون دل فتادی ؟...
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان...
دوشت به خواب دیدمو گفتم خوش آمدیای خوشترین خوش آمدهبار دگر بیا...
خوش تر از نقش توأمنیست درآیینه ی چشم...
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست ...
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش دیگر ای بادِ صبا دست زبختم بردار، خبر از یار نیاردل من خاک شد و دوش به بادش دادم.....
گذشٖتم از تو که ای گل، چو عمر من گذرانیبه کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی...
تو در منزندهاىمن در تو ما هرگز نمی میریم ......
ز بس که بال زد دلم به سینہ در هواے تواگر دهان گشودمے کبوتری درآمدی!...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توستتا اشارات نظر ، نامه رسان من و توستگوش کن با لب خاموش سخن می گویمپاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست...
تو می رویو دل ز دست می رودمرو که با توهر چه هست می رودشب غم تو نیزبگذرد ولیدرین میاندلی ز دست می رود...