شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیگرنه مجال مانده دل رانه شادی حال، مانده دل را گویا که خزان رسیده ازراهدوران ملال ، مانده دل را اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
خانه ام ویرانیجامه ام عریانیعشق بازی من و صبح عدمچه خوشیها که نمی انگیزدشهر خالیست ز هیچپشت هر هیچ که با هیچ درآمیخته استهیچ هیچِ دگری پیدا نیستهر چه چیز است نه چیزهرچه هست است نه هستهر چه بود است نه بودهر چه هیچ است نه هیچهیچگاهان که بر آن جادهٔ هیچاهیچقدمی در نهم از فرط ملالمقصدم نیستنم خواهد بوداندر آن هیچ سرانیستن زیستنم خواهد بود...
بی تو هر شب منم و گوشه ی تنهایی خویشپای در دامن غم، سر به گریبان ملال ....
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست؛تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است....
بسیار وقت ها، با یکدیگر ، از غم و شادی ِ هم سخن ساز می کنیم ....اما ...در همه چیزی رازی نیست...گاه به سخن گفتن ِ از زخم ها ، نیازی نیست....سکوت ِ ملال ها از راز ِ ما سخن تواند گفت...
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند...
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزندبه دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُندکسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند...
حالا که تو رفته یی می فهممدست های تو بودکه به نان طعم می دادپنیر را به سفیدی برف می کردو روز می آمد و سر راهش با ما می نشستحالا که تو رفته ییو ملال غروبی نان را قاچ می کندو برگ درختانبه بهانۀ پاییزناپدید می شوند....