سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هر آنچه دیدم تو بود هر چه شنیدم تو بودگل در بیابان منم به یاد باران منمدل از تو خالی نشد خشک از بی آبی نشددور از تو بی سامانم پیر از غم هجرانمروح از تنم خسته شد چون به پرش بسته شد ای تو روح و روانم عشق تو جان پناهمسوی تو پر میکشم دست از این سر میکشم...
من و گنجشگ دلم غرق تماشای توایمنکند پر بزنی بر سر ایوان دگر...
آرامش ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺩﺭ توست...!|ﺑﮕﺬﺍﺭ هر چه ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ...جز ﺗﻮ ﻭ ﺗﻮ ﺗﻤﻮﻡ دنیا ﭘَﺮ️️️...
به پایان رسیدیم امانکردیم آغازفرو ریخت پرهانکردیم پرواز...
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیستدیدی که گشودی در و من پر نگشودم...
می خواستم پر واکنی در منآبی ندیدی آسمانم را ......