پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پرنده ها از سکوتم چیزی نمی فهمنددر امتداد شب خودکشی می کنندپرندگان ازمن حرف می خواهندحرف هایی که در گذشته می فهمیدندرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
یاد بگیر از پرندگانگل را نباید چیدنگاه کن...
در بلندترین جای شهردوستت دارم را فریاد می زنمجایی که بادها صدای مرا در گوش خیابان ها بپیچانند و پرندگان ادامه دوست داشتن مرا پرواز کنند......
در چشمان اتآفتاب می چرخد و می چرخدبر می گردد بر لب منتا شعری بسرایمبهاردر چشمان ات آشیانه کرده استچشم اتپرندگان را پرواز می دهد...
گاه پرندگان آنقدر سرگرم دانه چیدن می شوند که پرواز را فراموش و آسمان را از یاد می برند . پرتاب سنگ کودکی بازیگوش می تواند یادآور پرواز باشد .پرواز و آسمان را بخاطر بسپار ......
همچون دالانی بلندتنها بودم.پرندگان از من رفته بودند.شب با هجوم بی مروت اشسخت تسخیرم کرده بود.خواستم زنده بمانمو فکر کردن به تو، تنها سلاحم بودتنها کمانمتنها سنگم...
پرندگانی که در قفس زندگی میکند فکر میکنند پرواز یک بیماریست......