پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خنده بر لبهای تو هر وقت جاری می شودحال واحوال دلم سبز و بهاری می شوداشک شوقم می چکد هربار می بینم توراتو میایی گونه هایم آبیاری می شوداز بلور چشم تو ، ای در نگاهت آفتابباز صحن قلب من آیینه کاری می شوداز کنار عشق نابم ساده نگذر هیچ وقتمیروی روحم لبالب زخم کاری میشودبس که دارم روز و شب دلشوره ی دیدار تو لحظه ها لبریز از چشم انتظاری می شودهر کجا که می روی برگرد پیشم زودِ زودکار من با رفتنت لحظه شماری می شود...
چشم از پنجره بردارمنجیدر آینه است...
آینه چیه؟بیا من نگات کنماز خوشگلیات بگم!...
اونی که همیشه کمکت میکنه تو آینه ست..!...
فاصله ای بینمان نیسترخ ب رخ در آینه ی خیالمیبی هیچ نقطه ی سیاهی...
دیروز، غرورش همه جا ورد زبان بودحالا جلوی آینه، هم قدّ خودش نیست......
درون آینه غیر از خودت چه مى بینى ؟تو هم شبیه منى هیچکس کنارت نیست...
خود را در آینهبه نیابت ز من ببوس...
کاش چون آینه روشن میشددلم از نقش تو و خندهی تو ......
آمدیخاطره ها را ورق زدیآینهاشک می ریزد...
من که از خود بیزارم!تو چرا آینه به دستروبرو ایستاده ای؟...
چنان چشمانش به چشمان من شباهت داشت که ما در آینه یکدیگر را گم می کردیم...
آینه ی منی/باتو نفس میکشم/تو شکسته شوی/من نیز فرو می ریزم...
آینه به فریاد آمد از نقش قامت تنهای من ...!...