چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دنبالِ خوش نشستنِ تاسم، ولی چه سودقانونِ مارپله چنان تخته نرد نیست......
دنبال دلیلم که چرا دل به تو دادمدیوانه و درگیر همین حس عجیبم......
عاقبت در شبِ آغوش تو گم خواهم شددل به دریا زدن رود تماشا دارد......
ای نیمهی پنهان من! دوری ولی نزدیکبا روح خود تسخیر کن جسم شرورم را...
برای من که به کم قانعم، همین کافیست که زندگی کنم از ابتدا در آغوشت......
تا گفتم عاشقت شدهام دورتر شدیسهم من از وجود تو اندوه و آه شد......
مانند هیزمهای مصنوعیّ شومینهمیسوزم و پایان ندارم، درد یعنی که......
میخندی و با خندهی تو غرق امیدمپس فکر گزافیست که همدرد نباشی........
خدا کند که اگر بینمان کدورت بودبه حد فاصل دیوار و در خلاصه شود...
عادت به خنجر خوردن از نادوستان داردچیزی نمیگوید... چرا که قصه طولانیست!...
در حقیقت میشود با چشم هایت حرف زدشکل آدمهای دنیای مجازی نیستی......
دست تو با گورکن انگار در یک کاسه بودنامهی مرگ مرا با خنده امضا میکنی......
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
من فکر میکنم همهی دختران شهرفهمیدهاند جای تو را پُر نمیکنند...
من همان آدم پر منطق بی احساسم...پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟...
خیالى نیست دیگر دردهایم را نمى گویمبه روى دردهاى کهنه ام تشدید بگذارید...
این شعر، آخرین غزل من برای توستتقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس.......
نگو که شب شده راحت بخواب، راحت نیست!که بی تو این دلِ تنگ و خراب راحت نیست...
دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخرقفلی که بستی بر دهانم، بیکلید است.......
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محضهر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است.....
اصلا دلت میآید از من دورتر باشی؟از منظر نزدیک بنگر شوق و شورم را...
صد بار به من گفت که دوری کنم از توعقلی که نمیخواست دلم را بفریبم!...
ربوده قلب مرا، مایه ی تعجب نیستاگر که کشف شود کهربا در آغوشت.......
از دستِ دل کلافهام، ایمانِ سست رااینقدر بیملاحظه ابراز میکند.......
زن که باشی بیکلاهی هم برایت عار نیستشال خود را در عوض، هر روز قاضی میکنی!...
خوب میداند که حال روزهایم خوب نیستکاش فکری هم به حال عشقِ هرجایی کند!....
عجیب بوی تو را میدهند دستانم_کسی که هیچ کسی مثل او مقدس نیست_...
خیانت در امانت طبق حکم شرع جایز نیستامانت بودعشقم در وجودت، حیف؛ نامردی !...
اینجا تمام حنجرهها لاف میزنند هرگز کسی هر آنچه که میگفت آن نبود...
من با تمام روح و تنم عاشق تو اَمامّاقسم به صاحبِ قرآن تو نیستی!...
به ظاهر ساکتمدر سینه ام آتشفشان دارم......
هر کسی را بهر کاری ساختنکار من دیوانه ی او بودن است...
به حول و قوه ی زیبایی تو برخیزمو از پرستش غیر از تو اجتناب کنم !...
گفته ام بارها و می گویمبی وجودش حیات مکروه است...
مثل هر شبهوس عشق خودت زد به سرمچند ساعت شده از زندگی ام بی خبرم...
از عشق توجز شعر نشد هیچ نصیبمبی آنکه بفهمم،شده یک شهر رقیبم......
بگو که مال کسی غیر من نخواهی شدخیال خام مرا تا همیشه راحت کن...
شبیه هر شب بی تو خرابم امشب هم...
بریده غصه ی دل کندنت امانِ مرا ،،،...
تو نیم دیگر من نیستیتمام منی!تمام کن غم و اندوه سالیان مرا...!...