پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست...
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست...
زمین پاک درین روزگار اکسیرست...
گرهگشایی دلهاست کار خنده تو...
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد...
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است...
آرامش است عاقبت اضطراب ها...
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد...
من از همواری این خلق ناهموار میترسم...
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند...
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست...
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را...
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت...
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان ؟کافرَست آن که تُرا بیند و بیدین نشود !...
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد...
به یک رفیقِ موافق بساز در عالممنافقانِ جهان را به هم گذار و برو...
قفس تنگ فلکجای پر افشانی نیستیوسفی نیست درینمصر که زندانی نیست...
دلگیر نیستم که دل از دست دادهامدلجوییِ حبیب به صد دل برابرست...
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را ...رنگین شود ز یک گل خورشید ، باغ صبح...
گر گلوگیر نمیشد غمِ نان ، مردم راهمهی روی زمین یک لبِ خندان میشد...
تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاستسرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش...
از مردمِ افتاده مَدد جوی که این قومبا بی پر و بالی ، پر و بال دگرانند ......
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟...
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپارسیاهِ مست چه داند نگاهبانی چیست...
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توستدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباشتخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش...
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریختهر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد...
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهیچشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند ....
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تُراهر قدر افشرده ای دل را ، بیفشارم تُرا...
چون وا نمیکنی گرهی / خود گره مشوابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست...
نه من از خود / نه کسیاز حال من دارد خبر...
گویند به هم مردم عالم گله ی خویشپیش که روم من که ز عالم گله دارم؟...