پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مثل فردا می مانی همیشه هستی ولی امروز نیستی...
هر روزهزار دختر را بغل می کنمبه هوایی کهیکی از آن هاتو باشی...
تصویر درشتی از غم شدیمو آینه تعبیر خطرناکی از ماست ...
...ما رابطه مان رابا کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارهاباز می شوند......
دیگر خالی خالی امتهران اشک می ریزدمن شعر می نویسم...
...تو عطر نفس های کاج منیباران سال های مشروطه ام بر چال گونه ام شیار چانه ات نوازش موهای منی تو...
صلحمثل یک دستهگل روی مزارتنهاست....
آن همه مرگارزش این زندگی را داشت؟!...
بگو چه کنم با این همه پناهنده که در من غرق شده اند؟...
مهم این استهنوز مرغابی ها با من شنا می کنند...
درست است آب از سرمان گذشتهاما تا به این حد؟صدای مردمی می آیدزمزمه ی گفتگوهایی از پیش تعیین شدهچرا آدم های دنیاتمام نمی شوند؟...
لکنتت زبان من استوقتینمی بینمتت...
صلحمثل یک دسته گل روی مزارتنهاست...