شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند...
من بودم و دل بود و کناری و فراغیاین عشق کجا بود که ناگه به میان جست...
مرو که گر بروی خون من به گردن تست...
بهر دلم که درد کش و داغدار تستداروی صبر باید و آن در دیار تست...
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است...
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم...
روزی که نمانَد دِگری بر سر کویَت دانی که زِ اغیار وفادار ترم من...
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردممگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم...
روزی که نماند دگری بر سر کویت دانی که ز اغیار وفادارترم من...
صد فصل بهار آید و بیرون نَنهم گامترسم که بیایی تو و در خانه نباشم...
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سستنی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست...
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کنبحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت...
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه بامی که پریدیم، پریدیم...
منوعشقودلِدیوانهبساطیداریمعقلهیفلسفهمیبافد و ما میخندیم...
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینستیک روز تحمل نکنم، طاقتم اینستوحشی_بافقی...
من بودم و دل بود و کناری و فراغی ...این عشق کجا بود که ناگه به میان جَست ؟!...