پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوستان گویند سعدی! خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می دارم، که در گلزار نیست... (سعدی)...
بهار آمد بخندد گل به گلزار بنفشه هر کجا باشد پدیداربخواند بلبل وحشی به صحراکه عاشق را دلِ عاشق سزاوار...
.ز شادى در همه عالم نگنجمبه بوى آن که گلزارم تو باشى ️️️...
چو سبزه سبز میگردد ز نوروزبه روز سیزدهم، آن روز پیروزفزون بر سبزی دشت و چمنزاربه جان و دل بگردیم همچو گلزار...
جوشِ بهار رخنه به دیوار میکندبیهوده باغبان درِ گلزار بسته است...
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار میآیدمگر آن یار گل رخسار از آن گلزار میآیدشبی یا پرده عودی و یا مشک عبرسودیو یا یوسف بدین زودی از آن بازار میآید...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟ به در و دشت و دمن؟ یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟ پیر فرزانه مرا بانگ برآورد که این حرف نکوست ، دل که تنگ است برو خانه دوست... شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست... دل که تنگ است برو خانه دوست... خانه اش خانه توست......
اگر عالم همه پرخار باشددل عاشق همه گلزار باشد...