نقش رویایی رخسار تو میجویم باز
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست سرت را بالا بگیر و لبخند بزن فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست!
چه بی تابانه می خواهمت
عجب دنیایی است در کله پزی ها هم زبان ازمغز گران تر است درست مثل جامعه که چرب زبانها از عاقلان ارزشمند ترند
آغوشت؛ اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن......
به جست و جوی تو بر درگاه ِ کوه میگریم در آستانه دریا و علف به جستجوی تو در معبر بادها می گریم در چار راه فصول در چار چوب شکسته پنجره ئی که آسمان ابر آلوده را قابی کهنه می گیرد به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تاچند...
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم از معبر فریادها و حماسه ها چراکه هیچ چیز در کنار من از تو عظیم تر نبوده است
با مشاهده یک در، بی درنگ لزوم دیوارها احساس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم ، به همان اندازه لزوم یک در را احساس می کنیم؟
تمامی الفاظ جهان را دراختیار داشتیم ، و آن نگفتیم که به کار آید چرا که تنها یک سخن یک سخن در میانه نبود آزادی ما نگفتیم ! تو تصویرش کن….........
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند... بی هنگام ناپدید میشوند!
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال این گنگِ شب که گیج و عبوس است خودرا به روشنِ سحر نزدیکتر کند لیکن شنیدهام که شبِ تیره،هرچه هست آخرز تنگههایِ سحرگه گذرکند
چشمانت راز آتش است و عشق ات پیروزى آدمى ست هنگامى که به جنگ تقدیر مى شتابد و آغوش ات اندک جایى براى زیستن اندک جایى براى مردن
ای عشق ای عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست...
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو تو کجایی ؟
از رنجی خسته ام که از آن من نیست بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست با نامی زیسته ام که از آن من نیست از دردی گریسته ام که از آن من نیست از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست به مرگی جان می...
برای تو... برای چشمهایت! برای من... برای دردهایم! برای ما... برای اینهمه تنهایی! ای کاش خدا کاری کند...
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ... زیرا که صدای من با صدای تو آشناست ...
مسافرِ چشمبهراهیهای من بیگاهان از راه بخواهد رسید. ای همهی امیدها مرا به برآوردنِ این بام نیرویی دهید!
آسمانِ روشن سرپوشِ بلورینِ باغی که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی. باغی که تو تنها درختِ آنی و بر آن درخت گلی ست یگانه که تویی.
کیستی که من این گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم …...
نه! ....هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوی دهلیزش به امیدِ دریچه ای دل بسته بودم